
برلبانم سایهای از پرسشی مرموز // در دلم دردیست بیآرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را // با تو خواهم در میان بگذاردن، امروز
گرچه از درگاه خود میرانیم، اما // تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهی من، سرگذشتی نیست // کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
آه… آیا نالهام ره میبرد در تو؟ // تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را
یک زمان با من نشینی، با من خاکی // از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز // شعلهسان سر میکشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بیشکیبم را // یا ترا من شیوهای دیگر بیاموزم
2 هفته پیش
۰ ۶۸ کمتر از یک دقیقه