
در بخش نخست این جُستار به این موضوع پرداخته شد که نگرهی “تاریخ به مثابه داستان” چگونه فرض عینیت و معصومیت مورخ را با چالش مواجه میکند. تاریخ برای ارائه شدن، نیازمند مبانیِ ادبی است که بوسیله ی مورخ برگزیده میشود. علیرغم اینکه مورخ سهمی برجسته در بنای تاریخ دارا است، اما بنا بر نظریات ساختارمند، فرهنگ و گفتمانهای زمینهی مربوط، سهم عمدهتری در بازنمایی تاریخ عهدهدارند. تاریخ نمیتواند جدا از بستر فکری و گفتمانی خود باشد؛ بلکه بازتابندهی گفتارهایی است که در یک فرهنگ مقبول است. در تاریخ هر ملت یا قوم، به دلیل نارسایی فرهنگ غالب در قبال عموم عناصر و نیروها، همواره تکههایی از تار و پود این عناصر با تبعیض روبرو میگردند. تلاش فرهنگ و گفتمان رسمی به منظور ایجاد انحصار و تکصدایی، با طرد و در نتیجه فراموشی و نفی دیگر صداها همراه میشود.
[author title=”نویسنده” image=”http://”]معین کمالی راد[/author]
در گفتار اول به چگونگیِ سلطهی فرهنگ غالب که حواشی را نادیده میگیرد و همه را تحت یک قالب مصادره میکند، پرداخته شد. در واقع فرهنگ مسلط، خود را در مرکز توجه قرار داده و حواشی را غیریتسازی مینماید. در این مَقال به معرفی یکی از تئوریهای جهان معاصر که خاستگاه آن را میتوان در اندیشههای کشورهای به اصطلاح جهان سوم یافت، پرداخته میشود. این نظریه نخستین بار بوسیله ی “ادوارد سعید” و در کتاب “شرقشناسی” او عنوان شد.
ادوارد سعید و به چالش کشیدن شرق شناسی
ادوارد سعید که به شدت تحت تاثیر “فوکو” بود، به صُور و پیوند دانش/قدرت جهان حاضر توجه داشت و به دنبال آن بود تا به تأسی از “دریدا”، مراتب دوگانههای موجود را جابجا کند؛ دوگانههایی که موجب برتری جهان غرب بر جهان شرق در عصر کنونی میشد. او از طریق نمایش گفتمان شرقشناسی[۱]، فرآیند تولید دانشِ همپیوند با قدرت استعمارگر را به چالش کشید.

در واقع او معتقد بود که فرآیند شناسایی شرق، بخشی از پروژهی تسلط بر آن بود. شیوهای که به مدد برتری غرب بر شرق، به شناخت و بازتولید شرق بوسیله ی غرب صورت میگرفت. سعید نشان میدهد که آنچه در غرب به عنوان “شرق” ارائه و توزیع میشود، وجود خارجی ندارد و ناشی از یک جغرافیای تخیلی و تمایزآمیز مابین غرب و شرق است.
مبنای شناخت شرق بوسیله ی غربیان، قطببندی جغرافیایی است که جهان را به دو بخش نامساوی تقسیم میکند، که سهم اعظم آن مشرقزمین نامیده شده و سهم دیگر آن را “ما”ی غرب شکل میدهد. او چگونگی ساختِ شرق بوسیله ذهنیات و مشاهدات غربیان را نشان میدهد و در نهایت اعلام میکند که “شرق” تولید غربیان، تنها یک برساختهی جعلی است.
نگاه شرقشناسانهی غربیان در واقع بیان نوعی برتری غرب بر شرق است که به آن ها اجازه میدهد تا به شرقی که خود ساختهاند حکومت کنند. خلاصه کلام آنکه شرقشناسی عبارت از نوعی سبک غربی در رابطه با ایجاد سلطه، تجدید ساختار، دانش آمریت و اقتدار بر شرق است.
هویت خواهی؛ آغاز نبرد با امپریالیسم
با اتمام جنگ جهانی دوم و نبرد الجزایر به مرور موج بیداری و استقلال کشورهای تحت استعمار نسبت به هژمونی فرهنگ امپریالیستی حاکم آغاز شد و زمینههای توجه به فرهنگ بومی پدیدار گشت. کشورهای تحت استعماری همچون هند، نیجریه، سنگال و … پس از استقلال به مبارزه با محور امپریالیسم فرهنگی و خلق آثار ادبی و هنری پرداختند.
این گرایش در دههی ۱۹۸۰ سبب پیدایش رویکرد جدیدی تحت عنوان “مطالعات پسااستعماری” گشت. اساساً این مطالعات بر محور تقابلهای دوگانهی شرق/غرب، خود/دیگری، تمایز و هویت استوار است. مفهوم “دیگری”، در حوزهی فلسفه، روانکاوی، زبانشناسی، اخلاق و … امروزه کاربرد فراوان یافته است.
در پایینترین سطح، این مفهوم به دوقطبیت دو فرد یا دو چیز اشاره دارد که یک طیف آن متفاوت بوده و به مثابه “ناخود” یا “غیر” تلقی و تعریف میشود. انگارهی دیگری در مطالعات پسااستعماری به فرآیندی گفته میشود که گفتمان امپریالیستی از طریق آن دیگریهایش را خلق میکند.
در واقع مرکز ثقل یا نقطهی اتکای گفتمانها برای تصاحب قدرت، در نهادها و صورتبندیهای معرفت تولید میشود. اگر در نظر بگیریم که قدرت اقتصادی و به تبع آن پیشرفتهای سرزمینی به عنوان یکی از مهمترین ملاکهای تعیین پایگان در جهان کاربرد دارد، در آن صورت دست برتر را صاحبان ثروت خواهند داشت.
در واقع این عُرفی است که از سوی نهادهای قدرت تعریف و حمایت میشود؛ چرا که خود این نهادها نیز پیرو و دستپروردهی همین عرف و صورتبندی دانشاند. نخستین کسی که مقولهی خود/دیگری را در اندیشهی پسااستعماری مطرح کرد فرانتس فانون بود. او با بررسی این مفهوم در بین سیاهپوستان از او به عنوان دیگریای یاد میکند که نمیتواند نقش خود را بر عهده بگیرد؛ چرا که سیاهان سراپا مقایسهاند.
سیاهان هر بار که به دیگری برخورد میکنند، گرفتار قیاسهای ارزشی مابین خود و دیگری میشوند و از این رو تابع هویت دیگری هستند. گایاتری چاکراورتی اسپیواک دیگر نظریهپرداز این اندیشه، با زیر سوال بردن مجامع علمی و آکادمیک، این پرسش را در مقالهای مطرح میکند که «آیا فرد مغلوب و فرودست میتواند سخن بگوید؟»
از نظر او فرودستان کسانی هستند که تا کنون خاموش ماندهاند و دیگران دربارهی آن ها نوشتهاند. در واقع اسپیواک با طرح این پرسش، انحصار علم و لوازم آن یعنی نگارش را به چالش میکشد. او که تحت تاثیر شالودهشکنی دریدا قرار دارد، به دنبال آن است تا با نقد مرکزهای موجود، حواشی را به مرکز هدایت کند. در واقع نظر او تحت تاثیر روانکاوان نیز قرار دارد، و معتقد است که مرکز و حاشیه و هویتهای برآمده از این دوگانه، اساساً بیثبات و خیالیاند.
بازنگری در خویشتن
امروزه با گسترش نشانههای اسلام رادیکال (افراطی) و تروریسم دینی، علاقه و گرایش به شناخت اسلام و آگاهی از زمینههای تکوین این تفکر افزایش یافته است که در این میان بیشترین پژوهشها را غربیان در این باب ترتیب دادهاند. از طرف دیگر گسترش خشونت در ناحیهی خاورمیانه و تمایل اتباع کشورهای جنگزده به مهاجرت، سبب ترویج افکاری است که بر نقاط فصل و تمایز مهاجرین و اتباع کشورهای مقصد انگشت گذارده میشود.
مسئلهای که تا مدتهای مدید در سالهای گذشته و در آمریکا، دربارهی رنگینپوستان اعمال میشد. از سوی دیگر در ایران کنونی نیز این نگاه نسبت به افغانها همچنان غلبه دارد. اما نکتهای که محققان مطالعات پسااستعماری یادآوری میکنند، به هویت مرتبط است. آن ها معتقدند که هویت استعمارگر و هویت فرد تحت استعمار در تقابل یکدیگر شکل میگیرد.
آن ها با گرایش به رویکردهای روانکاوانه در باب هویت به آینگی دیگری اشاره میکنند. در واقع نه تنها استعمارزده خود را با استعمارگر (دیگری بزرگ) قیاس میکند، بلکه استعمارگر نیز به منظور حفظ فاصله و وجوه تمایز خود به دیگری کوچک (استعمارزده) نظر دارد. شوق جوامع غربی به شناخت و در اختیار داشتن رسانههای قدرتمند، سبب شده که شرق همچنان به عنوان موضوع مورد علاقهی آن ها مخاطبپذیر باشد.
برخی از جوانب فرهنگهای بومی و سنتی اگرچه با خِرد مُدرن در ستیزاند، اما بخشی از سنتهای مردمی را نشان میدهد که همچنان به الگوهای خود پایبندند. جوامع غربی در تلاش به منظور یکسانسازی فرهنگی، تاریخ را تنها به عنوان یک کُل در نظر میگیرند و به خردهفرهنگهای جوامع فرودست به عنوان شگفتی مینگرند و به بازتولید نگاه غالب شناختگرایانهی خود میپردازند.
حرکت بر خلاف سیل فرهنگ امپریالیستی اگرچه با تلفاتی همراه است، اما لزوم توجه به قدرتهای موجود را یادآوری میکند. بسیار اتفاق افتاده که فرهنگهای مقاوم در برابر این سیل، به دلیل جبههگیریهای تلافیجویانه علیه نظامهای قدرت، خود به نهادهای سرکوبگر و خشونتگرا در برابر مردم خود بدل شدهاند.
امروزه باتوجه به شدتگرفتن اندیشهی لیبرالیستی و منطق بازار آزاد، اغلب این نگاه غلبه یافته است که رها کردن خود در برابر این سیل، به نوعی بر تمدن و فرهنگ صحه میگذارد؛ اما این نکته همواره فراموش میشود که هویتها پیوسته به حافظهی تاریخی خود وابستهاند.
هویت بدون رسوبات و ذخایر گذشته و پرسش”من کیستم؟” هرگز شکل نمیگیرد؛ ما برای تعیین جایگاه خود نیاز به ارائهی شواهدی مبنی بر کیفیت وجودی ماسبق خود داریم، تا بر مبنای آن رفتار کنیم. به همین منظور بازشناسی گذشته و شناخت دقیق خرد مدرن و ملزومات آن در تلاقی و شکافهای موجود در این جوامع (جهان سوم) از اهمیت بسزایی برخوردار است.
در برابر دو نگاه افراطی و تفریطیِ طرد غرب و حلّ در آن، میتوان از نوع دیگری نیز سخن گفت. ظاهر دلرُبای غرب همچون هر پدیدهی دیگری بر یک بطن و محتوا استوار است. مبنای فکریای که غرب را بدل به “غرب” کرد. این مبنا که اغلب در زیر لوای پرطمطراق جهانیشدن گم میشود، اما مهمترین شالودهی غرب است.
از این رو تندادن به ظواهر غربی دلیلی بر تمدن و فرهنگ نخواهد بود؛ بلکه با شناخت مبانی فکری غرب به عنوان قدرت غالبِ فکری امکان رسیدن به افق جدید هموار میشود. قدرتها اگرچه ما را با خود همپوشانی میکنند، اما آگاهی از شرایط تحت امر آن ها نقطهی رهایی بخش ما را فراهم میآورد. نه طرد غرب و نه همآغوشی با آن به رهایش ما منجر نمیشود، بلکه دوباره نگریستن به قدرتی که در آن واقع شدهایم، ضروری است.
پانویس
[۱] Orientalism